تولدم مبارک

 

سلاااااااااااااااااااااااااااام

سالگرد ازدواج حضرت امیرالمؤمنین و حضرت فاطمه الزهرا

رو به همه شما عزیزان تبریک میگم

و همچنین تولد خودمو هم به خودم تبریک میگم البته فرداس ۱۸ ابان

ولی من یه شب پیشواز رفتم

و خوشحالم که این مناسبت بزرگ و فرخنده با تولد من مصادف شده

این یعنی این که انشالله امسال برام سال خوبیه

واقعآ چه زود گذشتا پیر شدم رفت

انگار همین دیروز بود رفتم اول دبستان و هی گریه می کردم

یهو شد ۱۹ سالم

کجایی جوونی که یادت بخیر

راستی دوستان یه چیز دیگم میخواستم بگم و

اون اینکه امروز اول ماه ذی الحجه بود

و نه روز اول این ماه روزه گرفتن بسیار ثواب داره و

 مطابق با روزه گرفتن در تمام عمره

حالا هم که روزا کوتاهه و تا بجنبی افطار شده پس یادتون نره

 که حتمآ روزه بگیرید 

حیفه

یه روزی میشه که حسرت این روزه هارو می خوریم


 

 

 

 

عروسی خوبان

 

امروز روز پیوند زهرا و علی است.

عاشقانه ترین روز تاریخ.

عاشقانه ترین فصل زندگی بشر.

فصل بهار عشق، فصل بهار عاشقان.

فصل ماه و آفتاب.

فصل آینه و آب.

امروز در سرزمین رسالت، بهار می شود.

امروز درخت «عصمت» در خانه وحی شکوفه می کند و به بار می نشیند.

امروز باغ ملکوت سبزترین بهارش را تجربه می کند.

امروز ملایک، خرمن خرمن گل به دامن می کنند.

امروز، «سخن از نسل گل ها در میان است».

امروز آینه عرش، روشن ترین است.

امروز فصل فروردینِ دین است.

امروز باغ ولادت خرم ترین است.

خرم تر از اردیبهشت، خرم تر از بهشت.

بهشت امروز آرزو می کند کاش به جای مدینه باشد،

 تا قدم گاه استوارترین گام های عشق قرار گیرد.

عشق علی امروز چه منجلی است. امروز زهرا مهمان دل علی است.

 دل علی، امروز عرشی تر از همیشه است. امروز علی عاشق تر

 از همیشه است. شیداتر از همیشه است. امروز علی لب به شعر

می گشاید. امروز حماسی ترین مرد تاریخ زبان به تغزل می گشاید:

«ولی الفخر بفاطم و ابیها ثم فخری برسول اللّه اذ زوجنیها؛

من به فاطمه و پدرش افتخار می کنم. و مباهات می کنم

به رسول خدا، هنگامی که دخترش را به ازدواج من درآورد».

از زبان پیراهن عروسی

 

آن روز، تمام بازار شهر در التهاب بود.

 اهل بازار را ولوله ای بود وصف نشدنی.

می گفتند که علی علیه السلام ـ شجاع ترین مرد عرب ـ زره

 خود را برای فروش آورده است تا هزینه ازدواج خویش را فراهم کند.

 نمی دانم چرا دلشوره ای عجیب مرا فرا گرفته بود.

 مدتی دکان خیاط را برانداز کردم تا اینکه کسی برای خرید

 من مراجعه کرد. دلشوره ام بیشتر شد. احساس اضطراب داشتم.

 به راستی به کدام خانه دعوت شده بودم؟

و تازه فهمیدم که مجلس عروسی علی علیه السلام است

و من قرار است تن پوش عروس او باشم. چه عروسی؛

دختر بهترین خلق خدا، دختر رسول اکرم.

من پیراهن عروسی زهرا علیهاالسلام شده بودم.

چنان سرمست شادی بودم که احساس کردم عالمی مرا

 به چشم حسرت می نگرد. من تن پوش قامتی بودم که

 خداوند بر او فخر می کرد و رسولش از آن بوی بهشت می جست.

صدای نفس های قدسی او را می شنیدم که با هر نفس،

ذکری می گفت و کائنات با او تکرار می کردند.

من بر تن کسی بودم که وقتی به نماز می ایستاد،

 نمازش در پس پرچین حضور ملائک، غرق می شد

 که گویی او را به عرش می بردند و رو در رو با معبود

 خویش سخن می گفت.

لطفی عظیم، شامل حالم شده بود؛ بی آنکه شایسته آن باشم.

 چه نیکو مجلسی است این جشن؛ گویی تمام انبیا، به تهنیت گویی

 رسول خدا آمده اند و خلق، در شور و شعف، علی علیه السلام را

 شادباش گویند.

آن قدر در این سرور غرقم که در خویش نمی گُنجم.

جماعت، برای همراهی عروس، به سمت علی علیه السلام راه افتادند،

 کوچه ها را طی می کردند و من در شادی خویش،

جماعت را می نگریستم. ناگاه، صدایی جماعت را از راه رفتن باز داشت؛

 صدایی که بانوی مرا خطاب کرده بود و طلب یاری می کرد.

 تمام مردم، منتظر جواب او بودند که ناگاه امر کرد که پیراهن

کهنه اش را بیاورند. باور نمی کردم! مرا از تن درآورد و به سائل دارد.

 حتی آن زن سائل هم باور نمی کرد. چه می کنید بانوی من؟!

جماعت، حیرت زده می نگریستند. من که بهت زده در دستان

 آن سائل پیر می نگریستم و در این اندیشه بودم که چگونه بی هیچ

 منتی مرا بخشید و به سمت خانه امیدش رفت؛

ولی دیدم که سائل پیر، چشمانش را چون دو چشمه جوشان

 جاری کرده بود و زیر لب او را دعا می کرد.

 من دیدم که علی علیه السلام با دیدن من در دست آن فقیر بی نوا،

 قطرات اشک، بر لبخند زیبایش چکیده می شد.

من دیدم که رسول خدا از شنیدن این واقعه آن قدر گریست

 که ندای «فداها ابوها» فضا را پر کرد.

 چه مجلس جشنی بود که با اشک پایان گرفت!

خداحافظ، بانوی من که خلق در حیرت زندگانی تواَند!

بیا ای بهانه زندگی

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی 

چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی

خـلـیـل آتـشـین سخن تبــر به دوش بت شـکن

 خدای ما دوباره سنگ وچوب شد نیامدی

برای مـا که خسـته ایم و دل شکسـته ایم نه

 ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی

تمـام طـول هـفـته را در انتظار جمعه ام

 دوباره صبح ظهر نه غروب شد نیامدی

 

 

از جمعه ها خیلی بدم میاد خیلی غم انگیز و تلخه

تمام هفته رو طی میکنیم و انتظار جمعه رو می کشیم که اقا بیاد

ولی وقتی جمعه میشه دوباره همون انتظار بی پایان و هجران و درد و غم و .......

کی میشه اون جمعه بیاد و صدای انا المهدی گوش اسمونو کر کنه

یعنی میشه؟؟؟

یعنی اون موقع زنده ایم؟؟؟

به نظر من ما بدبخت ترین  و کم سعادت ترین مردم  در طول تاریخ هستیم 

 که امام و رهبر  داریم و نمیتونیم ببینیمش

ازش کمک بگیریم  این خیلی درد بزرگیه....

داریم تاوان اشتباهات مردم  گذشته رو پس میدیم

اخرشم معلوم نیست زمان ظهور زنده ایم مرده ایم....

 

تعجیل در فرج امام زمان ۳ صلوات بفرستید